دِلانه

نگفته های دل...

دِلانه

نگفته های دل...

دلانه چهار، تنهایی...

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۵۳ ق.ظ

بسم الله...

یه وقتایی می مونم واقعا چرا ازدواج کردم...

آدمی که ازدواج کنه ولی آرامش نداشته باشه، احساس تنهایی کنه، نیازهاش رفع نشه و...

اصلا چرا ازدواج کرده...

خیلی احساس تنهایی میکنم...

صبح با خستگی از بیدار شدنای شبانه ی پسرمون و شیرخوردناش از خواب پا میشم...

دیگه دنبال رسیدگی به بچه و کارای خونه و تو و... ام تا شب میشه و بچه رو می خوابوندم...

با کلی خستگی منتظرت می مونم بیای کنارم بخوابی اما سرت همش تو اون گوشی کوفتیه...

بعدم هی میگی چرا نمیخوابی؟ بخواب تو!

خب منم آدمم، زنم، احساس دارم...

نیاز دارم بهم توجه شه، بهم محبت شه...

یادم نمیاد آخرین بار کی تو خواب بغلم کردی...

یادم نمیاد کی نوازشم کردی...

هر وقت نیاز داشتی اومدی سراغم و تو هر حال و احوالی کارتو کردی و تمام...

جالب اینجاس پیش خودت خیلی فک میکنی بهم محبت و توجه داری...

دلم خیلی گرفته...

این روزا بیشتر از همیشه احساس تنهایی میکنم...

کاش میشد برم...

این بچه رو بردارم و برم یه جای دور که هیچکس نباشه خصوصا تو...

یه زندگی جدید و آروم برای خودم بسازم...

کاش میشد...

حیف... حیف... حیف...

خدایا آرومم کن.... خیلی تو فشارم.... دارم داغون میشم...

۹۸/۰۵/۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰
ف... ه آ... ه

نظرات  (۱)

بنظرم دوستانه باهاشون این حرفا رو در میون بذارین

پاسخ:
نرود میخ آهنین در سنگ...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی